معنی قوت و نیرو

حل جدول

قوت و نیرو

اد


قوت

نیرو و زور

نیرو، زور

فرهنگ عمید

قوت

توان، نیرو، زور،
فیض خداوند،
* قوت کردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
زور زدن، نیرو به کار بردن،
(مصدر متعدی) قوی کردن،
* قوت گرفتن: (مصدر لازم)
نیرو گرفتن، توانا شدن،
[مجاز] زیاد شدن،

خوراک، خوردنی، طعام، روزی،
* قوت لایموت: خوردنی به قدری که کسی بخورد و از گرسنگی نمیرد،

لغت نامه دهخدا

قوت

قوت. [ق ُوْ وَ] (ع اِ) قوه. نیرو. قدرت. توانایی. (آنندراج). توان. زور:
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق ودود.
مولوی.
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشدقوت تقلید عام.
مولوی.
ج، قوا. در فارسی بالفظ دادن و گرفتن و فروریختن مستعمل. (آنندراج). رجوع به قوه و قوا شود.
- قوت ادراک،قوه ٔ ادراک. رجوع به قوه شود.
- قوت الهی (الهیه)، (اصطلاح فلسفه) فیض حق تعالی و افاضه ٔ او به موجودات عالم است. (فرهنگ فارسی معین از تهافت التهافت ص 142).
- قوت اندریابنده، قوت مدرکه: و هر یکی سه گونه بود، یکی اندریافت چیزی که سازوار اندرخور قوت اندریابنده بود. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی).
- قوت اندریافت، مدرکه: و اما قوت اندریافت دو گونه است. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی). رجوع به قوه شود.
- قوت انطباعی، قوت نفس حیوانی. (فرهنگ فارسی معین از اسفار ج 3 ص 170).
- قوت انفعالی، قوت منفعلی. آن حال بود که بسبب وی چیزی پذیرای چیزی بود چنانکه موم پذیرای صورت. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی).
- قوت باصره، بینایی.
- قوت جاذبه. رجوع به قوه شود.
- قوت حافظه. رجوع به قوه شود.
- قوت حدسی. رجوع به قوت قدسیه شود.
- قوت حیوانی، قوت حرارت و قوت حرکت رگها را گویند و این قوت از دل خیزد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
- قوت دافعه. رجوع به قوه شود.
- قوت سامعه، شنوایی.
- قوت سَبُعی. رجوع به قوه شود.
- قوت شامه، بویایی.
- قوت صناعی، ملکه ای است که نفس را بر اثر ممارست بر کاری حاصل شود. (فرهنگ فارسی معین از کشاف اصطلاحات الفنون).
- قوت شوقیه. رجوع به قوه شود.
- قوت شهوانی. رجوع به قوه شود.
- قوت طبعی. رجوع به قوه شود.
- قوت عاقله. رجوع به قوه شود.
- قوت عامل،قوتی است در انسان که مبداء حرکت و تحریک برای انجام افعال جزئی است بر مبنای فکر و شعور یا حدس و این قوت را عقل عملی و قوت عملیه هم نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین از شرح منظومه ص 86).
- قوت عقلی. رجوع به قوه شود.
- قوت غاذیه. رجوع به قوه شود.
- قوت غضبی. رجوع به قوه شود.
- قوت فعلی، (اصطلاح فلسفه) حالتی است که اندر فاعل بود که از وی شاید که فعل از فاعل پدید آید، چنانکه حرارت آتش درمقابل قوت منفعلی. (فرهنگ فارسی معین از دانشنامه ٔ علایی).
- قوت قدسیه، و مراد از آن قوتی است که منسوب به قدس است و آن منزه بودن قوت است از رذایل و صفات ذمیمه، قوتی است مودع در نفس که بدون تعلیم و آموختن مبداء فیضان صور معقولات از عقل فعال میباشد و این قوت مخصوص به اولیأاﷲ است و آن را قوت حدسی هم نامیده اند و آن اعلی مرتبت قوت و شدت استعداد عقل هیولانی است. (فرهنگ فارسی معین از شفا). رجوع به قوه شود.
- قوت قریب (قریبه)، کیفیت و استعداد قریب به فعلیت را قوت قریبه نامند، مانند: استعداد حاصل و موجود در کاتب که مهیای کتابت باشد، در مقابل بعیده که استعداد کودک برای کتابت باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- قوت قلب، اطمینان دل. دلگرمی.
- قوت لامسه. رجوع به لامسه شود.
- قوت ماسکه، قوتی است در نبات که مواد جذب شده را در جسم بازدارد و نگه دارد. (فرهنگ فارسی معین از رسایل اخوان الصفا ج 3 ص 195). رجوع به قوه شود.
- قوت متخیله. رجوع به متخیله و قوه شود.
- قوت محرک (محرکه). رجوع به قوه شود.
- قوت مدرکه. رجوع به قوه شود.
- قوت مسترجعه، قوت ذاکره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ذاکره و قوه شود.
- قوت مفکره. رجوع به قوه شود.
- قوّت ممیزه، گاه مراد قوت عاقله است و گاه مراد قوت طبیعی است که عامل جدا کردن مواد جذب شده ٔ مفید از غیرمفید است. (فرهنگ فارسی معین از مصنفات باباافضل).
- قوت منمیه، قوت نامیه. رجوع به قوه شود.
- قوت مولد (مولده). رجوع به قوه شود.
- قوت ناطقه. رجوع به قوه شود.
- قوت نظری، حکما قوای انسان را بر حسب تقسیم نخستین به دو قسمت کرده اند: قوت و عقل نظری، و قوت و عقل عملی. عقل نظری خود مراتبی دارد بنام عقل هیولانی، بالملکه، بالفعل، بالمستفاد، و عقل عملی نیز مراحلی دارد. (فرهنگ فارسی معین ازاخلاق ناصری).
- قوت نفسانی، قوت حس و حرکت را و قوت تفکر و تدبیر را گویند و این قوت از دماغ خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- قوت وهمی (وهمیه). رجوع به قوه شود.
- قوت هاضمه. رجوع به قوه شود.
|| در مقابل فعل. امکان حصول چیزی. امکان استعدادی. (کشاف اصطلاحات الفنون):
هر آنچ امروز بتواند بفعل آوردن از قوت
نیاز عجز گر نبود ورا چه دی و چه فردا.
ناصرخسرو.
رجوع به قوه شود.

قوت. (ع مص) رجوع به قَوت و قیاته شود. || (اِ) خوراک. غذا. || خورش به اندازه ٔ قوام بدن انسان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). روزی. (ترتیب عادل) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). ج، اقوات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قیت و قیته وقوات نیز بمعنی قوت است. (منتهی الارب):
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه ٔ عنکبوت.
نظامی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
ای روی توشمع بت پرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان.
عطار.
با لفظدادن و نهادن مستعمل است. (از آنندراج):
آنکه در یاقوت نوش آگین وی شکر سرشت
قوت عشاق اندر آن یاقوت نوش آگین نهاد.
میرمعزی (از آنندراج).
با تازه عاشقان عجبی نیست نوش خند
قوت از دهان به مرغ نوآموز میدهند.
امینای فائق (از آنندراج).
- قوت لایموت، بخور و نمیر.
- قوت مسیح، کنایه از شراب یکشبه باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی).
- قوت مسیح یکشبه، کنایه از خرماست که عربان تمر میگویند. (برهان).
- || می یکشبه. (حاشیه ٔ برهان چ معین از فرهنگ رشیدی).

قوت. [ق َ] (ع مص) خورش دادن و روزی دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). قاته قوتا و قیاته؛ عاله و اعطاه القوت و رزقه. (اقرب الموارد).


نیرو

نیرو. (اِ) زور. قوت. (لغت فرس اسدی ص 416) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (اوبهی) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). توانائی. (ناظم الاطباء). توان. پهلوانی. نیرومندی. قدرت:
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.
فردوسی.
چه فرمائیم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من.
فردوسی.
اگرچه چو پیل است نیروی تو
چوخورشید تابان بود روی تو.
فردوسی.
آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.
فرخی.
چه تو و چه حیدر به زور و به نیرو
چه شمشیر تو و چه شمشیر حیدر.
فرخی.
نباید بد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هر کار پیش.
اسدی.
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چو نبود سپاه.
اسدی.
در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بی رنج پیداست که چند تجربت وی را حاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 247). شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 6).
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من.
سعدی.
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن.
سعدی.
|| زوربازو. ضرب. زخم. فشار و قوه ٔ دست:
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
خم آورد و از زخم شد ریزریز.
فردوسی.
ز نیروی او پشت کردی بخم
نهادی به روی زمین بر شکم.
فردوسی.
به نیرو کنند از بن اسبان درخت
بدرد ز آوازشان سنگ سخت.
اسدی.
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای.
سعدی.
|| رمز قدرت. (فرهنگ فارسی معین):
چنین گفت هومان که آن اختر است
که نیروی ایران بدواندر است.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
رجوع به معنی قبل شود. || امکان. قابلیت. استعداد. (یادداشت مؤلف):
گیا رست با چندگونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالا ندارد جز این نیروئی
بپویدچو پویندگان هر سوئی.
فردوسی.
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن.
فردوسی.
|| قوتی را نیز گویند که در سمع و بصر و دیگر حواس مودع است که به آن سمع و بصر مسموع و مبصر را دریابد. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود. || حول.تأیید. یاری. کمک. نیز رجوع به نیرو کردن شود:
به نیروی یزدان کیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای.
فردوسی.
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش.
فردوسی.
به نیروی یزدان پیروزگر
ز تور ستمگر جدا کرد سر.
فردوسی.
به مردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است هرکاری بتوان کرد به نیروی ایزد تعالی. (تاریخ بیهقی ص 203). تا شر آن مفسدان به نیروی خدای عزو جل کفایت کردندی. (تاریخ بیهقی). به نیروی مکری تجنبی می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 359).
تن آدمی را به نیروی ذات
قدم باید آنگه قدم را ثبات.
امیرخسرو.
|| جنگ. نبرد. رجوع به نیرو کردن شود:
نهنگی دمان است و شیر ژیان
به نیروی او کس نبسته میان.
فردوسی.
|| شدت. حدت. ضرب:
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
خمیده عمودی بزد بر برش
ز نیرو بیفتاد ترک از سرش.
فردوسی.
|| امکان. احتمال. || کود. سرگین. (ناظم الاطباء). رجوع به نیرو دادن و نیرو افگندن شود. || به جای ق-وه پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). (اصطلاح نظامی) هر یک از قوای مختلف نظامی. (فرهنگ فارسی معین). مجموعه ٔ نفرات و تجهیزات جنگی یک دولت یا مملکت در هوا یا زمین یا دریا که به ترتیب نیروی هوائی، نیروی زمینی، نیروی دریائی نام دارد. || (اصطلاح فیزیک) عاملی که قادر است جسمی را به حرکت درآورد یا از حرکت بازدارد یا سرعت حرکت آن را تغییر دهد. (فرهنگ اصطلاحات علمی). انرژی. (فرهنگ فارسی معین). || به معنی تقدیر نیز هست، اگر گویند به هر نیرو مراد به هر تقدیر است. (انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 272 شود.
- بانیرو، زورمند. قوی: اندر حال خشم رگهای گردن پر شود... و مردم بانیروتر وبی باک تر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- || محکم. سخت: آن قصب که بانیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم به قوت رانند تا صریر آرد. (نوروزنامه).
- بی نیرو، ناتوان. سست. بی قوت.
- || عاجز. بی تاب:
گر ز خورشید بوم بی نیرو است
ازپی ضعف خود نه ازپی او است.
سنائی.
- بنیرو، قوی. نیرومند. بانیرو:
هر اسپی که دیدی بنیرو و یال
فکندی به گردنْش خَم ّ دوال.
فردوسی.
امروز به خم اندر نیکوتر از آنید...
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید.
منوچهری.
بنیروتر آنکس که از روی دین
کند بردباری گه خشم و کین.
اسدی.
حکما تن مردم را شبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد... و گفته اند از این هر سه هرکه بنیروتر خانه او راست. (تاریخ بیهقی ص 97). آن ناحیتی است و جائی است سخت حصین از جمله ٔ غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر. (تاریخ بیهقی ص 111).
سست کردت جهل و بددل تا نیارد جانت هیچ
گرد مردان بنیرو گشتن از بی نیروی.
ناصرخسرو.
عدل بنیروترسپاهی است و امن نیکوتر دستگاهی. (راحهالصدور).
- || شدید. سخت. بشدت: خصمان در بنه افتادند و می بردند و حمله های بنیرو می کردند. (تاریخ بیهقی ص 638). در آن صفه ٔ باغ عدنانی بنشست بادی بنیرو می رفت. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی بنیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی ص 90). وقت نماز بود و شبی تاریک و باران بنیرو آمدی. (تاریخ بیهقی ص 201).
- بنیرو شدن، قوت گرفتن. قوی شدن. (یادداشت مؤلف):
کزو دین یزدان بنیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.
فردوسی.
ز ره بازگشتن بد آید به فال
بنیرو شود زین سخن بدسگال.
فردوسی.
چو بر من ببندد در راستی
بنیرو شود کژّی و کاستی.
فردوسی.
زنان مرحلیمه را گفتند این خر را چه علاج کردی که چنین روان گشت و بنیرو شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- بنیروکردن، قوی کردن. پروردن:
بفرمود کاسپان بنیرو کنید
سلیح سواران بی آهو کنید.
فردوسی.
بپوئیدو او را بی آهو کنید
- نیرو آوردن، مقاومت و تحمل کردن: مرد شجاع باید که به اول جنگ چون شیر ژیان باشد به دلیری و روی نهادن و به میانه ٔ جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن. (نوروزنامه).
- نیرو افکندن، کود دادن. رشوه دادن زمین را. کوت افکندن. (یادداشت مؤلف):
گر نیستت ستورچه باشد
خرّی به مزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.
لبیبی.
- نیرو بخشیدن، تقویت کردن. قوت دادن. (یادداشت مؤلف).
- نیرو بردن، قدرت و توانائی زایل کردن. ناتوان و عاجز کردن:
بینداخت زنجیر در گردنش
بدان سان که نیرو ببرد از تنش.
فردوسی.
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری.
خاقانی.
- نیرو به بازو آوردن، زور و نیرو یافتن. نیرومند و قوی دست شدن:
چو نیرو به بازوی خویش آوریم
هنر هرچه داریم پیش آوریم.
فردوسی.
- نیرو بیرون کردن، امکان وقدرت از کسی گرفتن:
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
به درویش ما نازش افزون کنیم.
فردوسی.
- نیرو خواستن، استعانت. (یادداشت مؤلف): قال موسی لقومه استعینوا بالله و اصبروا؛ از خدا نیرو خواهید و صبر کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- نیرو دادن، تقویت کردن. (یادداشت مؤلف). قوت بخشیدن. قوی کردن:
چون بی ضربان باشد نیرو دهد آن را
ورنه دل ملکت رابیم ضربان است.
منوچهری.
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سوءالت را.
اوحدی.
- || تأیید کردن. یاری کردن:
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان.
فردوسی.
چرخ دندان خای انگشت به دندان که چرا
نیک مردی به بدان این همه نیرو بدهد.
خاقانی.
- || کوت دادن. خاشاک به زمین دادن. (فرهنگ خطی): عدن الارض، نیرو داد زمین را به سرگین. دبل، دبول، دمن، نیرو دادن زمین را به سرگین. (از منتهی الارب).
- نیرو کردن، کوشیدن. به زور متوسل شدن. زور به کار بردن:
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم.
عنصری.
- || فشار آوردن. زور آوردن. (یادداشت مؤلف):
آب هرچه بیشترنیرو کند
بند ورغ سست بوده بفکند.
رودکی.
تا آن پاره که مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد و زنبیل با حکیم و باآن جماعت درکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- || تلاش کردن. کوشیدن. پافشاری کردن: آهوئی دیدم ماده و بچه با وی اسب را برانگیختم و نیک نیرو کردم. (تاریخ بیهقی ص 200). لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو می کردند و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود. (تاریخ بیهقی ص 438). ما به تن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند. (تاریخ بیهقی ص 466). چندانک بیشتر نیرو می کرد فروتر می رفت تا ناپدید شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- || نبرد کردن. جنگیدن. زورآزمائی کردن:
کجا وی را گمان آمد که ویرو
کند با وی زبهر ویس نیرو.
فخرالدین اسعد.
ور بگیری کیت جست وجو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند.
مولوی.
- || ستم کردن. زور کردن:
در عهد تو شیر قصد آهو نکند
با مور ضعیف مار نیرو نکند.
؟ (ازترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 5).
- || یاری کردن. یاری دادن. (یادداشت مؤلف): پس اوهرز سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن، گفت هرکه از فرزندان حمیرند... همه را گرد کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است. (تذکرهالاولیاء).
- نیرو گرفتن، قوت گرفتن. قوی شدن:
تناور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت.
فردوسی.
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت.
فردوسی.
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
به هر دانشی بر توانا شدند.
فردوسی.
اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند، سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ص 90). آن مخاذیل نیرو گرفتند. (راحهالصدور).
- || چیره شدن. غالب آمدن:
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت.
فردوسی.
در هر دو مجلس چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی. (تاریخ بیهقی ص 220).
- نیرو یافتن، نیرو گرفتن:
شنیدم که رستم در آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
فردوسی.
- نیروی بازو، قوه ٔ بازو. قدرت و توانایی:
چو کیوان به برج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.
فردوسی.
- نیروی بخت، قدرت. اقبال:
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت.
فردوسی.
- نیروی پنداره، قوه ٔ واهمه که بدان انسان ادراک معانی جزئیه نماید. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- نیروی دست، زور دست. کنایه ازقدرت و توانائی:
چو لشکر دهی مر مراگنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست.
فردوسی.
مرا گنج و دینار بسیار هست
بزرگی و شاهی و نیروی دست.
فردوسی.
ببیند که قیصر سرافراز هست
چه مایه مر او راست نیروی دست.
فردوسی.
- || کدّ یمین:
به پیش تو آرم همه هر چه هست
کجا گرد کردم به نیروی دست.
فردوسی.
- نیروی شست، زور و قدرت عدد شست. تأثیر شست سالگی:
چنین سست گشتم ز نیروی شست
بپرهیز و با او مسا هیچ دست.
فردوسی.
- نیروی کاری آمدن کسی را، بدان قادر شدن. قادر به اجرای آن شدن:
نخستین که آیدش نیروی جنگ
همان پروراننده آرد به چنگ.
فردوسی.
به خوردن تنش را بنیرو کنید.
فردوسی.


قوت یافتن

قوت یافتن. [ق ُوْ وَ ت َ] (مص مرکب) قوت گرفتن. نیرو گرفتن. توانا شدن: و پادشاهی قوت یافت. (گلستان سعدی).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

قوت

نیرو

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

بی نیرو و قوت کردن

Abfall [noun], Öde (f), Vergeuden, Verschwenden

فرهنگ فارسی هوشیار

نیرو

زور، قوت، توان، پهلوانی

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

قوت و نیرو

778

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری